سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

رامسر ـ تیر ماه 93

از بس من دریا دریا کردم باز مامان و بابا تصمیم گرفتند چند روزی بریم شمال... پس با خاله و دایی راهی رامسر شدیم. دوشنبه ساعت 3 بعد از ظهر راه افتادیم و پنجشنبه ساعت 5 بعداز ظهر خونه بودیم          توی راه رفت بابایی پیاده شده تا خرید کنه بابایی مهربون که خودش روزه بود اما داشت واسه مامان جیگر لقمه می کرد هم دارم نوشیدنی می خورم و هم از بازی جا نمی مونم عاشق دریا هستم و با زور و گریه از آب می اومدم بیرون دختر داییم هلیا جون پسر خاله ام ماهان که شدیدا گرماییه و مامان عاشق مدل خوابیدنشه تا تخته رو می آوردند می گرفتم و کسی حق بازی نداشت. ...
28 تير 1393

شیرین زبونی (3)

ــ با این که هوا حسابی گرم شده اما ول کن بلوز آستین بلند و شلوار نیستی. امان از وقتی که بخوام آستین کوتاه تنت کنم. همش میگی آستین بده. یا وقتایی که شلوارک پات می کنم انقدر پاچه هاشو می کشی پایین که مجبور می شم شلوار پات کنم. جوراب هم که نگو خودش مکافاتی جداس  ــ داشتیم از مهد کودک بر می گشتیم که یه ماشین با سرعت از جلومون رد شد. داد زدی : ماشین سیاه نیوفتی   ( یعنی داری تند می ری )  ــ کافیه توی tv  آب و دریا نشون بده .  انقدر  می گی بریم دریا که خسته می کنی ما رو  ــ یه روز صبح که بابایی برده بودتت مهد کودک از ماشین پیاده نمی شدی و میگفتی : نه بریم دریا  ــ شبا که بابایی م...
12 تير 1393

سرزمین عجایب ـ خرداد 93

تقریبا 2 هفته پیش یه شب من و تو و بابایی رفتیم سرزمین عجایب... حسابی بازی کردی و خوش گذروندی. بعدشم انقدر خسته شدی که توی ماشین از حال رفتی. من و بابا فکر می کردیم تا صبح بیدار نشی. اما وقتی رسیدیم خونه در نهایت تعجب بیدار و سرحال شده بودی ... ادامه شیطنت هاتو گذاشته بودی واسه خونه  ...
4 تير 1393
1